شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۱۳ ب.ظ
حکا یت دیوانگان
حکا یت دیوانگان
از« ذوالنون» مصری روایت شده است که گفت : درهنگام سیاحت به شهری رسید م ودرحوالی آن کوشکی به نظرم آمد اراسته ودر زیر آن نهری جاری بود ، برلب آّن نهر نشستم ووضومی گرفتم نظرم به جمال زن جمیله ای افتاد که بر بام کوشک بود .
چون مرا د ید گفت : چون تورا از دور دیدم پنداستم د یوانه ای و چون وضو ی ترا د یدم گمان کردم تو مرد عالمی وچون پیش آ مد ی گفتم شاید عارفی، الحال مرا معلوم میشود نه دیوانه نه عالم ونه عارفی، چون اگر د یوانه بودی وضو نمی گرفتی واگر عام بود ی به جانب خانه نا محرم نمی آ مدی واگر عارف بودی به غیر خدای به جای دیگر نظر نمی کردی .

۹۴/۱۰/۲۶