از زرتشت پرسیدند زندگی خود را
بر چه بنا کردی؟
گفت : چهار اصل
1- دانستم رزق مرا دیگری نمیخورد پس آرام شدم
2- دانستم که خدا مرا میبیند پس حیا کردم
3- دانستم که کار مرا دیگری انجام نمی دهد پس تلاش کردم
4- دانستم که پایان کارم مرگ است پس مهیا شدم
صدام، از همان ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی ایران، بغض و کینه خود را نسبت به ایران اسلامی آشکار میساخت. وی ابتدا
ستون پنجم خود را برای اقدامات تخریبی به شهرهایی مانند خرمشهر، آبادان و اهواز اعزام می کرد. همچنین از اوایل سال 1359، هزاران ایرانی تبعه عراق را از جوار اماکن متبرکه نجف، سامرا، کربلا و کاظمین به طرز رقّت انگیزی اخراج و اموالشان را مصادره نمود.
در همین راستا، در چنین روزی، رژیم بعثی عراق که خود را برای حمله وسیع و سراسری به ایران آماده میکرد عده بیشماری از ایرانیان مقیم این کشور را به وسیله کامیون تا مرز آورده و آنها را به همان وضع رها نمود. در این حال، مقامات محلی ایران، از رانده شدگان به عنوان مهمان جمهوری اسلامی استقبال کردند و امکانات رفاهی برای آنان فراهم نمودند. اخراج ایرانیان و شیعیان در روزهای بعد نیز ادامه یافت و صدها هزار نفر در این جریان، بیخانمان و آواره شدند. در همین حال، وزیر امور خارجه عراق طی نامهای به دبیر کل سازمان ملل متحد با ادعای وجود روحیه توسعهطلبی در ایران، خواستار خروج ایران از سه جزیره عربی ابوموسی و تنب کوچک و بزرگ شد! در روزها و ماههای بعد، تعرضات رژیم بعث با حمایت بیگانگان رو به افزایش نهاد تا اینکه در 31 شهریور 1359، جنگ هشت سالهای را به ایران اسلامی تحمیل نمود.
مدتی است در این خط پر غوغا،
نمازهایت را نشسته داخل سنگر خواندهای. تمام بدنت خونی است. ولی نیازی به تطهیر ندارد.
آب هم فقط برای خوردن است. تیمم بدل از وضو، طهارت هم با دستمال. نیروهایت را دوست داری و حاضری
به جای آنها تکه تکه شوی. ناراحتی آنها را طاقت نداری. ولی جنگ خیلی جدی است. با هیچ
کس شوخی ندارد. برای تو و دوستانت شهادت و برای دشمنانت مرگ و نابودی. هر لحظه هم حادثه
میآفریند. هر خمپاره حامل یک حادثه دردناک میتواند باشد. میتواند مادری را سیاهپوش
کند. میتواند خانوادهای را داغدار کند. میتواند بدنی را پاره پاره کند. میتواند
عزیزی را به سعادت برساند. میتواند باعث گریه خواهری شود. میتواند کمر پدری را خم
کند. و حالا حادثهای عجیب را آفریده است. خمپاره جلوی یک سنگر کوچک دو
نفره خورده و بچهها داخل آن حبس شدهاند. از داخل آن هم خبری نداریم. صدای ما را هم
نمیشنوند. تلاش برای باز کردن سنگر شروع شده، ولی خیلی مشکل است. چون این سنگر در
کنار خاکریز بوده، پس از ضایعات گلوله مقدار زیادی خاک به روی آن ریخته و تمام اطراف
آن را فرا گرفته. هر کس هم که بخواهد از بیرون بیل بزند، احتمال دارد مورد اصابت ترکش
خمپارهها قرار گیرد. ولی باید کاری کرد. قرار میشود یک نفر، یک نفر بیرون بروند و
برای باز کردن در سنگر فعالیت کنند. هوای داخل سنگر محدود است. باید عجله کرد. احتمال
دارد بچهها خفه شوند. شاید هم قبل از این ترکش خورده و شهید شدهاند. پس از دو ساعت همراه با دلشورهی
فراوان به در سنگر میرسیم، ولی خیلی دیر شده. بچهها خفه شدهاند. هر دو. چنگالهایشان
در خاک فرو رفته و سر به خاک گذاشتهاند. آنها هم تلاش کردهاند که به بیرون راه پیدا
کنند. از دستهایشان استفاده کردهاند، ولی هوای داخل سنگر تمام شده و هر دو شهید شدهاند.
لحظههای سختی است. دو پیکر پاک و مقدس، بدون خونریزی، معصومانه و مظلومانه. معلوم نیست چه بر آنها
گذشته است! ولی حالا شهید شدهاند و در نزد خدای خود روزی میخورند.
من عطش آلودهام آبم دهیدa
جرعهاى از بادهى نابم دهید
لب ز اسرار شهیدان دوختم
سینهام آتش گرفت و سوختم
«گوى توفیق» از میان برداشتند
یکه و تنها مرا بگذاشتند
یک غزل در حنجرم خشکیده است
شعرهاى دفترم خشکیده است
دوستان رفتند و من جا ماندهام
در قفس تنهاى تنها ماندهام
قمریان در بوستان خنیاگرند
بلبلان در گلستانى دیگرند
ما فقط دم از تکامل میزدیم
دل به دریاى تساهل میزدیم
ما جعلنا خوانده و سالم شدیم
مایل این رخوت دائم شدیم
ما سلامت را سعادت خواندهایم
در کجا درس شهادت خواندهایم
غیرت آیینان خطر کردند، زود
تا خدا میل سفر کردند، زود
جملگى پروانهى آتش شدند
در حریم عاشقى آرش شدند
آثار اتصال مؤمن با خدا
آقا بارها مىفرمود: (مؤمن اتصالش به خدا از اتصال ضوء و نور شمس به شمس و خورشید بیشتر است. با این اتصال بروز معجزات و کرامات از عبد و بنده مشکل نیست.
اما آن سرگشته و حیرانى که نه ایمان را داراست نه مؤمن را مىشناسد و عمرى را با تردید و دودلى سپرى کرده است چگونه مىتواند این طریق را برود و اهل آن را بشناسد.)
(آیت الله بهاء الدینى)
«آدم و حوا در کنار هم نشسته بودند که جبرئیل به نزدشان آمد و آنان را همراه خود
به داخل قصرى از طلا برد، در آنجا تختى از یاقوت قرمز بود و بالاى آن تخت قبهاى
بود نورافشان، و در میان آن قبه چهرهاى غرقه در نور، که تاجى بر سر نهاده و دو
گوشوار از لؤلؤ در گوشش، و گردنبندى از نور بر گردنش آویخته بود. هر دو از
نورانیت حیرتانگیز آن تمثال در شگفت شدند به حدى که حضرت آدم زیبائى همسرش حوا را
فراموش نمود (زیرا شاهد یک زیبائى بىسابقه و حسن بىنظیرى بود)، لذا روى به
جبرئیل کرد و پرسید این صورت کیست؟ جبرئیل گفت: این فاطمه است، و آن تاجش احمدنما،
گردنبندش حیدرنما و دو گوشوارش نشانگر حسن و حسین اوست. آنگاه حضرت آدم سر خویش
را به سوى قبه نور بلند کرد، و در آنجا این پنج اسم را با خط نور نوشته دید: من
محمودم و این محمد است، من اعلى هستم و این على است، من فاطرم و این فاطمه است، من
محسنم و این حسن است، و احسان از من است و این حسین است.
پاورقی
لم یوجد هامشاَ.