بشکن
نوشتهاند: روزى پادشاهى
همه درباریان را خواست . همه گرد تخت او به صف ایستادند . شاه، گوهرى بس زیبا و
گرانبها به یکى از آنان داد و گفت: این گوهر چگونه است و به چند ارزد؟
گفت: صدها خروار طلا، قیمت این گوهر را ندارد.
شاه گفت: آن را بشکن.
مرد دربارى گفت:اى شاه!چنین گوهرى را نباید شکست که سخت ارزنده و قیمتى است .
ساعتى گذشت . دوباره آن گوهر را به یکى دیگر از حاضران داد و همان خواست . او نیز
گفت:اى سلطان جهان!این گوهر، به اندازه نیمى از مملکت تو، قیمت دارد . چگونه از من
خواهى که آن را بشکنم؟
شاه او را نیز رها کرد و دستور داد به هر دو خلعت و هدیه دهند.
به چندین کس دیگر داد و همگى همان گفتند که آن دو ندیم گفته بودند.
شاه را ندیمى خاص بود که بدو سخت عنایت داشت و مهر مىورزید . او را خواست . پیش
آمد. گوهر را به دست او سپرد و گفت: چند ارزد؟
گفت: بسیار .
شاه گفت: آن را بشکن!همان دم، گوهر را بر زمین زد و آن را صد پاره کرد.
حاضران، همه بر آشفتند و زبان به طعن و لعن وى گشودند که اى نادان این چه کار بود
که کردى. آیا پسندیدى که خزانه شاه از چنین گوهرى، خالى باشد؟
ندیم گفت: راست گفتید . این گوهر، افزون بر آنچه در تصور گنجد، قدر و بها داشت؛
اما فرمان شاه، ارزندهتر و قیمتىتر است .
حاضران، چون این پاسخ را از آن غلام شنیدند، همگى دانستند که این، امتحانى بود از
جانب شاه . لب فرو بستند و هیچ نگفتند که دانستند خطا کردهاند . - برگرفته از: مثنوى معنوى، دفتر پنجم، ابیات 4055 3035 . این حکایت
را به سلطان محمود و ایاز نسبت دادهاند و به گونههاى دیگر نیز گفتهاند . مولوى
پس از نقل آن، مىافزاید که نباید به این بهانه که جسم و جان آدمى، قیمت دارد و
حفظ آن واجب است، از فرمان خدا و شرع سر پیچد . ?