امدادگر
قصه های کوتاه 2
14- جیب هایش را گشتند. فقط یک قرآن، یک زیارت عاشورا و یک عکس که همگی خونی بودند. غلامرضا 17 سال بیشتر نداشت.
15- ته خاکریز. هرکس می خواست او را پیدا کند، می رفت ته خاکریز. جبهه که آمد، گفتند بچه است؛ امدادگر بشود.
هرکس می افتاد، داد می زد «امدادگر...! امدادگر...». اگر هم خودش نمی توانست، دیگرانی که اطرافش بودند داد می زدند: «امدادگر...! امدادگر...».
* * *
خمپاره منفجر شد؛ او که افتاد، دیگران نمی دانستند چه کسی را صدا بزنند. ولی خودش گفت: «یا زهرا...! یا زهرا...».