سادات ( اجتمائی ، فرهنگی ، مذهبی )

سید یحیی حسینی
سید یحیی حسینی، حسین آباد عاشوری
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
نویسندگان
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات

۱۳ مطلب با موضوع «حکایت ها» ثبت شده است

يكشنبه, ۱۰ بهمن ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ب.ظ

آدمی بد کار

آدمی بد کار

آدمی بد کار به هنگام مرگ فرشته ای را دید که نزدیک در دروازه های جهنم ایستاده بود.
فرشته ای به او گفت: یک کار خوب در زندگیت انجام داده ای و همان به تو کمک خواهد کرد. خوب فکر کن چی بوده! مرد به یاد آورد که یک بار هنگامی که در جنگل مشغول رفتن بود عنکبوتی را سر راهش دید و برای آنکه آن را زیر پا له نکند مسیرش را تغییر داد. فرشته لبخند زد و تار عنکبوتی از آسمان پایین آمد و با خود مرد را به بهشت برد. عده ای از جهنمی ها نیز از فرصت استفاده کرده تا از تار بالا بیایند. اما مرد آنها را به پایین هل داد مبادا که تار پاره شود. در این لحظه تار پاره شد و مرد دوباره به جهنم سقوط کرد.
فرشته گفت: افسوس! تنها به فکر خود بودن همان یک کار خوبی را که باعث نجات تو بود ضایع کرد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۲:۵۱
سید یحیی حسینی
دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۳۰ ب.ظ

سعدی

از حکایات سعدی است که میگویدیکی ازملوک عرب در حالت پیری بسر میبرد واز زندگی نیز قطع امید کرده بود که سواری از در در آمد وبشارت داد که فلان قلعه را فتح کردیم ودشمنان اسیر ماشدند وهمه تحت فرمان ما درآمدند ملک سر بلند نمود وگفت این مژده چه سودی برای من دارد این مژده برای وارثان مفید آید ( کنایه از اینکه برای ما که عمرمان بسر آمد ورفتنی هستیم چه سودی دارد اینکه نمی توان برای آن کاری کرد سرمایه عمر است که آب رفته به جوی باز نخواهد گشت

h0q7_0.702049001319904744_jazzaab_ir.jpg

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۳۰
سید یحیی حسینی
دوشنبه, ۱۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۲۸ ب.ظ

مورچه و سلیمان نبی

ba51_images_(1).jpg

مورچه و سلیمان نبی

روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،

نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد.

سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید.

در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.

مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.

ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.

آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.

مورچه گفت :

ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون

آن زندگی می کند.

خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را

حمل می کنم.

خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل

کرده و ببرد.

این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را

به درگاه آن سوراخ می گذارد

من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد

او می گذارم و سپس باز می گردم

و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب

شنا کرده مرا به بیرون آب دریا

می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.”

سلیمان به مورچه گفت :

وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟

مورچه گفت آری او می گوید :

ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی

کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن .



k3ho_images.jpg

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ خرداد ۹۵ ، ۱۶:۲۸
سید یحیی حسینی
يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۲۷ ب.ظ

هلهله در هلال سبز

هلهله در هلال سبز

در تاریخ آمده است که «... خداوند آن‌گاه پرندگانی را از دریا، همانند پرستونک بر ایشان بفرستاد. هر یک از این پرندگان، سه سنگ با خود داشتند: یکی به منقار گرفته بودند و دو دیگر به دو چنگال و هر سنگ به بزرگی نخود یا عدس بود و بر هر که خورد، بمرد.» (تاریخ طبری، نولدکه، ص 296)


3.gif (400×100)

اول. دیالکتیک حاکم بر تاریخ و انسان را چه جابرانه بدانیم و چه مختارانه، از فراز و فرود و رموز آن هیچ کس را رهایی نیست؛ خلقت را نظم و نسقی است ( که وفق سنت‌هایی لایتغیر)، چیدمان عالم را شکل داده و روابط آدمیان را سامان؛ بگذریم که در عصر اتم، آدمی را سودای دست بردن در نظام هستی در سر افتاده و فتنه‌ها فراوان شده است. این چنین، هیچ معلوم نمی‌کند که قدرت قاهر در مجادلات آدمیان کیست؟ همان که ساز و برگ رزم بیش فراهم آورده، یا آنکه یار خاطر را جزم کرده... چنان همان داستان کهن تاریخی سپاهیان ابرهه و لشکر ابابیل. دانه‌ای قد عدسی، کاری کرد کارستان و نشان داد که مگس را در عرصة سیمرغ راهی نیست.


3.gif (400×100)

دوم. در این بازار، گر سودی است، با درویش خرسند است... این پند را باید به گوش جان نیوش کرد که رمز پیروزی است. چنان سپاهیان محمد (ص) که در نهایت سادگی و بی‌سلاحی، صلاحیت امارت ملک ایران و روم را یافتند و بر هر چه دنی بود، تاختند و بردند. که پیش‌تر از آن خدا فرموده بود به عده کم شان در برابر دشمن ننگرند، که او آنان را به دست غیب حمایت می‌کند. وه... چه استشاره‌های زیبایی هست در دل این سنت‌های لایتغیر؛ که حضرت سید الشهدا(ع) را یکه و تنها، در میانة صحرای نینوا، قرآن خوان سر نی می‌کند و او با قلیل نیروها، در مقابل کثیر مزدوران یزید می‌ایستد و در آخر هم جان را به جانان می‌دهد و هزار و چهارصد سال است که همه از پیروزی‌اش می‌گویند و صلابتش را می‌ستایند...


3.gif (400×100)

سوم. در حوالی امروز، جنگ که به کمرکش شلمچه رسید، تفنگداران ینگه‌دنیا، پشتشان از برای نفت لرزید. آمدند و زیر پای سرزمین باستانی فارس، لانه کردند. اول جایی که میزبانشان شد، کشور (دوست و برادر و همسایه امروز) کویت بود! چند موشک در هوا چرخید و در بیابان‌های نزدیک پایتخت این شیخ‌نشین نفتی، فرو آمد. هیچ کس مسئولیت آنها را بر عهده نگرفت، اما دیگر کویت جرئت نکرد آشکارا علیه پارسیان گامی بردارد و در همین حین هم بود که تیرهای غیبی در خلیج فارس به پرواز درآمدند و ناغافل، رزمناو یا ناوچه‌ای را زمینگیر می‌کردند و کسی محل ارسالشان را نمی‌شناخت؛ لیکن آنها کار خودشان را کردند؛ جنگ نفت‌کش‌ها بازی‌ای شد که دیگر کمتر بازیگری حاضر نبود، جانش را بر سر آن بگذارد.


3.gif (400×100)

چهارم. حضرت روح‌الله، که نفس تاریخ را خوب می‌فهمید، می‌دانست که همه چیز در درون آدمیان است و اگر نمرود را با آن هیمنه نتوان از میدان به در برد، پشه‌ای ناچیز، به طرفه‌العینی، کارش را خواهد ساخت. او این منطق را در تمامی سال‌های جنگ، در ذهن ایرانیان کاشت و بازتولید کرد و ثمره‌اش را امروز، در خط مقدم مقابله با حامیان وضع موجود، در لبنان می‌توان دید. حزب‌الله ثمره بالغه چنین پنداری است. کردار نیک حزب‌الله، آن را برندة میدانی کرده است که کس به آن درنیامده و اگر هم آمده، سر در گریبان، برون رفته است. مصاف یک گروه کوچک، با غول جنگ‌آور صهیون، جدالی است که نمی‌توان آن را دست کم گرفت؛ سهل است که می‌توان به نظاره نشست و شکست صلیبیون را هم دید.


3.gif (400×100)

امروز حزب‌الله از همان منطق یاری جست؛ حتی اگر هم درهم کوبیده می‌شد، مظلوم بود و پیروز؛ اما تقدیر چنان بود که صدای هلهله، تمامی هلال سبز خاورمیانه را پر کند.

انا فتحنا لک فتحا مبینا...

 3.gif (400×100)

 

حضرت روح‌الله، که نفس تاریخ را خوب می‌فهمید، می‌دانست که همه چیز در درون آدمیان است و اگر نمرود را با آن هیمنه نتوان از میدان به در برد، پشه‌ای ناچیز، به طرفه‌العینی، کارش را خواهد ساخت.

 

داستان کهن تاریخی سپاهیان ابرهه و لشکر ابابیل. دانه‌ای قد عدسی، کاری کرد کارستان و نشان داد که مگس را در عرصة سیمرغ راهی نیست.


 

1190206046_850.gif (421×715)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۲۷
سید یحیی حسینی
يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۳ ب.ظ

تا زنده ام رزمنده ام

تا زنده‌ام رزمنده‌ام!

روز قدس نزدیک بود. شهرداری سینکان (از مناطق شهر آنکارای ترکیه) در آخرین جمعة رمضان هر سال مراسمی را برای این روز برگزار می‌کند. امسال من قرار بود در این مراسم سخنرانی کنم. چند روز قبل از مراسم، یک نوار ویدئویی شامل جنایات اسرائیلی‌ها در فلسطین را با پوسترهایی از شهدای فلسطین، از جمله شهید دکتر فتحی شقاقی و سید عباس موسوی و سید یحیی عیاشی برای برگزارکنندگان همایش ارسال کردم.

روز مراسم فرا رسید. به سالن همایش رفتم. پوسترهایی که فرستاده بودم، بر روی در و دیوار نصب شده بود. شهردار سینکان و سفیر ایران در ترکیه نیز جزء سخنرانان بودند و فیلم هم پخش شد. جمعیت خوبی آمده بودند. جلسه هم با آرامش برگزار شد. اما از فردای آن روز مطبوعات سکولار ترکیه شروع به جنجال کردند. تیترهای «رسوایی بزرگ!»، «گرد پای ایران در سینکان»، «تلاش برای شورش علیه دوست!»، «اینجا ترکیه است یا ایران!» در همین راستا انتخاب شده بودند. چند روز بعد در اقدامی تهدیدآمیز تانک‌های ارتش در خیابان‌های سینکان رژه رفتند!

هر روز منتظر بودم تا به سراغم بیایند. روزنامه‌ها چنان جوّی راه انداخته بودند که انگار یک کودتا علیه دولت ترکیه صورت گرفته است. دانیل پایپز، نویسنده صهیونیست آمریکایی گفت: واکنش به این گردهمایی جزء وظایف پیمان همکاری نظامی ترکیه و اسرائیل است! بالاخره آمدند. دادگاه امنیت ملی آنکارا، دستور جلب من، شهردار سینکان و همه کارمندان شهرداری را صادر کرده بود و مأموران آمدند و ما را دست بسته به زندان بردند.

نوح ستینکایا، دادستان دادگاه امنیت ملی آنکارا، من را متهم کرد که از طرف سازمان حزب‌الله که آنها آن را گروهکی تروریستی می‌خواندند، مأمور شده‌ام تا در ترکیه اخلال ایجاد کنم و زمینه‌های تشکیل یک حکومت اسلامی را مهیا سازم. او در بخشی از اتهاماتی که به من وارد کرد، گفت: «متهم در سخنرانی‌های قبلی خود در زمان و مکان‌های مختلف، ارادت و وفاداری خود به امام خمینی و حزب‌الله را ثابت کرده است». و بعد هم من را عضو حزب‌الله خواند و مستوجب مجازات دانست!

دادگاه ما، در حالی تشکیل شد که هنوز مطبوعات داشتند بر دولت ترکیه فشار می‌آوردند تا حداکثر مجازات را اعمال نماید. من در دادگاه با اعلام حمایت از مردم فلسطین، اسرائیل را مصداق تروریسم دولتی و غاصب حقوق مسلمانان خواندم و این حمایت را وظیفه‌ای دینی دانستم. در بخشی از دفاعیاتم این چنین گفتم: «حمایت از هر فرد یا جامعه‌ای که مورد حمله یا ستم قرار گرفته، وظیفه‌ای اسلامی است و علت علاقه وافر من به سید عباس موسوی، رهبر حزب‌الله، مبارزه او با اسرائیل است.»

با وجود فشارهای بسیار زیادی که بر من آورده بودند، کوتاه آمدن یا مسامحه را روا ندانستم و با اطمینان کامل به آرمان‌های دینی‌ام، از عقایدم دفاع کردم: «من همچنین از جمهوری اسلامی ایران حمایت می‌کنم و پیرو راه امام خمینی هستم؛ راهی که به همه مسلمانان جهان توصیه کردند؛ زیرا جمهوری اسلامی ایران تنها حکومتی است که از زمان رسول‌الله(ص) با انقلاب مردمی تأسیس شده است. اما حمایت‌های من به معنای تقلید از ایران نیست.»

آخرین جملاتی را که به من اجازه دادند بگویم، به محکوم کردن اسرائیل اختصاص دادم و اعلام کردم که تا زنده هستم برای آزادی قدس مبارزه خواهم کرد.

در اسنادی که به دادگاه ارائه دادم، ثابت کردم که ترکیه از منافع اسرائیل حمایت می‌کند و آن را «قیمومیت اسرائیل بر ترکیه» نام نهادم. در بازجویی‌ها هم آرمان پیشروی همه مسلمانان جهان را حذف اسرائیل و تشکیل حکومت جهانی اسلام معرفی کردم.

بالاخره دادگاه حکم خودش را اعلام کرد و من به هفده سال و شش ماه زندان محکوم شدم! دیوان عالی ترکیه نیز این حکم را تأیید کرد و من به جرم پیگیری اهداف جهانی انقلاب اسلامی ایران که به گفته آنها سرنگونی رژیم سکولار ترکیه، یکی از آنهاست، زندانی شدم و اینک در زندان به سر می‌برم و البته هرگز از عملکرد خودم پشیمان نیستم و به این مبارزه ادامه خواهم داد.

 

سوتیتر:

من به هفده سال و شش ماه زندان محکوم شدم! دیوان عالی ترکیه نیز این حکم را تأیید کرد و من به جرم پیگیری اهداف جهانی انقلاب اسلامی ایران که به گفته آنها سرنگونی رژیم سکولار ترکیه، یکی از آنهاست، زندانی شدم و اینک در زندان به سر می‌برم



 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۳:۱۳
سید یحیی حسینی
چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۲ ب.ظ

حسن بصری

 

 

حکا یتی عجیب‏

 

عطار نیشابورى روایت مى‏کند که: روزى حسن بصرى به جایى مى‏رفت، در حال رفتن به رود دجله رسید و به انتظار ایستاد، ناگهان حبیب اعجمى که از زمره زاهدان و عابدان بود، در رسید، گفت: اى پیشوا چرا ایستاده‏اى؟ گفت: به انتظار کشتى ایستاده‏ام. گفت: اى استاد من از تو دانش آموخته‏ام و در حال دانش آموختن از تو فرا گرفته‏ام که: حسد مردمان را از دل بیرون کن و آرزوهاى دور و دراز را از خود برطرف نما تا جایى که آتش عشق به دنیا بر دل تو سرد شود، آنگاه با این مقام پاى بر آب بگذار و از آب بگذر! ناگهان حبیب پاى بر آب گذاشت و برفت؛ حسن بیهوش شد، چون به هوش آمد گفتند: تو را چه شده؟

گفت: او دانش از من آموخته و این ساعت مرا سرزنش کرد و پاى بر آب نهاد و برفت، اگر فرداى قیامت ندا رسد که بر صراط بگذر و این چنین فرو مانم چه توان ساخت. پس حبیب را گفت: این مقام را با کدام سبب به دست آوردى؟

گفت: اى حسن! من دل، سفید مى‏کنم و تو کاغذ، سیاه مى‏کنى! حسن گفت:

عِلْمِى یَنْفَعُ غَیْرِى وَلَمْ یَنْفَعْنِى‏.

______________________________
(1)- الزهد: 43، باب 7، حدیث 116؛ بحار الانوار: 71/ 142، باب 4، حدیث 12.

«دانش من به دیگرى سود رساند و به خودم نفعى ندارد!!»

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۲۲
سید یحیی حسینی
چهارشنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۵۶ ق.ظ

حاتم اصم

 

داستان شگفت‏انگیز حاتم اصم‏

 

حاتم اصمّ از زاهدان و عارفان وارسته عصر خود بود و با همه موقعیتى که در میان مردم داشت از نظر معیشت با عائله‏اش در کمال سختى و دشوارى به سر مى‏برد، ولى اعتماد و توکّل فوق العاده‏اى به حضرت حق داشت.

شبى با دوستانش، سخن از حج و زیارت کعبه به میان آوردند، شوق زیارت و عشق به کعبه و رفتن به محلّى که پیامبران خدا در آنجا پیشانى عبادت به خاک ساییده بودند، دلش را تسخیر و قلبش را دریایى از اشتیاق کرد.

چون به خانه برگشت، زن و فرزندانش را مورد خطاب قرار داد که: اگر شما با من موافقت کنید من به زیارت خانه محبوب مشرف شوم و در آنجا شما را دعا کنم. همسرش گفت: تو با این فقر و پریشانى و تهى‏دستى و نابسامانى و عائله سنگین و معیشت تنگ، چگونه بر خود و ما روا مى‏دارى که به زیارت کعبه‏

روى؟ این زیارت بر کسى واجب است که ثروتمند و توانا باشد. فرزندانش گفتار مادرشان را تصدیق کردند، مگر دختر کوچکش که با شیرین زبانى خاص خودش گفت: چه مانعى دارد اگر به پدرم اجازه دهید عازم این سفر شود؟

بگذارید هرجا مى‏خواهد برود، روزى‏بخش ما خداست و پدر وسیله و واسطه این روزى است، خداى توانا مى‏تواند روزى ما را از راه دیگر و به وسیله‏اى غیر پدر به ما برساند. همه از گفته دختر هوشیار، متوجه حقیقت شدند و اجازه دادند پدرشان به زیارت خانه حق رود و آنان را دعا کند.

حاتم، بسیار خوشحال شد و اسباب سفر آماده کرد و با کاروان حاجیان عازم زیارت شد. همسایگان وقتى از رفتن حاتم و علّت رفتنش که گفتار دختر بود خبردار شدند به دیدن دختر آمدند و زبان به ملامتش گشودند که چرا با این فقر و تهى‏دستى اجازه دادى به سفر رود، این سفر چند ماه به طول مى‏انجامد، بگو در این مدت طولانى مخارج خود را چگونه تأمین خواهید کرد؟

خانواده حاتم هم زبان به طعنه گشودند و دختر کوچک خانواده را در معرض تیر ملامت قرار دادند و گفتند: اگر تو لب از سخن بسته بودى و زبانت را حفظ مى‏کردى ما اجازه سفر به او نمى‏دادیم.

دختر، بسیار محزون و غمگین شد و از شدّت غم و اندوه اشکهاى خالصش به صورت بى‏گناهش ریخت و در آن حال ملکوتى و عرشى دست به دعا برداشت و گفت: پروردگارا! اینان به احسان و کرم تو عادت کرده‏اند و همیشه از خوان نعمت تو بهره‏مند بودند، آنان را ضایع مگردان و مرا هم نزد آنان شرمسار مکن.

در حالى که جمع خانواده متحیّر و مبهوت بودند و فکر مى‏کردند که از کجا قوتى براى گذران امور زندگى بدست آورند، ناگهان حاکم شهر که از شکار برمى‏گشت و تشنگى شدید او را در مضیقه و سختى انداخته بود، عده‏اى را به در

خانه آن فقیران نیازمند و محتاجان تهى‏دست فرستاد تا براى او آب بیاورند.

آنان حلقه به در زدند، همسر حاتم پشت در آمد و گفت: کیستید و چه کار دارید؟ گفتند: حاکم اینجا ایستاده و از شما شربتى آب مى‏خواهد. زن با حالت بهت به آسمان نگریست و گفت: پروردگارا! ما دیشب گرسنه به سر بردیم و امروز حاکم منطقه به ما محتاج شده و از ما آب مى‏خواهد!!

سپس ظرفى را پر از آب کرد و نزد امیر آورد و از این که ظرف ظرفى سفالین است عذرخواهى نمود.

امیر از همراهان پرسید: اینجا منزل کیست؟ گفتند: حاتم اصم که یکى از زاهدان و عارفان وارسته است، شنیده‏ایم او به سفر رفته و خانواده‏اش در کمال سختى به سر مى‏برند. حاکم گفت: ما به اینان زحمت دادیم و از آنان آب خواستیم، از مروّت دور است که امثال ما به این مستمندان زحمت دهند و بارشان را بر دوش ایشان بگذارند. این بگفت و کمربند زرّین خود را باز کرد و به داخل منزل انداخت و به همراهانش گفت: هرکس مرا دوست دارد کمربندش را به این منزل اندازد. همه همراهان کمربندهاى زرین خود را باز کرده به درون منزل انداختند. هنگامى که مى‏خواستند برگردند حاکم گفت: درود خدا بر شما باد، هم‏اکنون وزیر من قیمت کمربندها را مى‏آورد و آنها را مى‏برد.

چیزى فاصله نشد که وزیر پول کمربندها را آورد و تحویل همسر حاتم داد و کمربندها را گرفت و برد!!

چون دخترک این جریان را دید، اشک از دیدگان ریخت. به او گفتند: باید شادمان باشى نه گریان، زیرا خداى مهربان پرتوى از لطفش را به ما نشان داد و چنین گشایشى در زندگى ما ایجاد کرد. دخترک گفت: گریه‏ام براى این است که ما دیشب گرسنه سر به بالین نهادیم و امروز مخلوقى به ما نظر انداخت و ما را بى‏نیاز ساخت، پس هرگاه خداى مهربان به ما نظر اندازد آن نظر چه خواهد

کرد؟ سپس براى پدرش اینگونه دعا کرد: پروردگارا! چنان که به ما مرحمت کردى و کارمان را به سامان رساندى، به سوى پدرمان هم نظرى انداز و کارش را به سامان برسان.

اما حاتم در حالى با کاروان به سوى حج مى‏رفت که کسى در کاروان فقیرتر از او نبود، نه مرکبى داشت که بر آن سوار شود، نه توشه قابل‏توجهى که سفر را با آن به راحتى طى کند، ولى کسانى که در کاروان او را مى‏شناختن د کمک ناچیزى بدرقه راه او مى‏کردند.

شبى امیر الحاج به درد شدیدى گرفتار شد؛ طبیب قافله از معالجه‏اش عاجز شد، امیر گفت: آیا در میان قافله کسى هست که اهل حال باشد تا براى من دعا کند، شاید به دعاى او از این بلا نجات یابم. گفتند: آرى، حاتم اصم. امیر گفت:

هرچه زودتر او را به بالین من حاضر کنید. غلامان دویدند و او را نزد امیر آوردند. حاتم سلام کرد و کنار بستر امیر براى شفاى امیر دست به دعا برداشت؛ از برکت دعایش امیر بهبود یافت، به این خاطر مورد توجه امیر قرار گرفت، پس دستور داد مرکبى به او بدهند و مخارجش را تا برگشت از سفر حج به عهده وى گذارند.

حاتم از امیر سپاسگزارى کرد و آن شب با حالى خاص با خداى مهربان به راز و نیاز پرداخت، چون به بستر خواب رفت و خوابش برد در عالم خواب شنید گوینده‏اى مى‏گوید: اى حاتم! کسى که کارهایش را با ما اصلاح کند و بر ما اعتماد داشته باشد، ما هم لطف خود را شامل حال او مى‏کنیم، اینک نگران همسر و فرزندانت مباش، ما وسیله معاش آنان را فراهم آوردیم. چون از خواب برخاست حمد و ثناى الهى را بجا آورد و از این همه عنایت حق شگفت زده شد.

هنگامى که از سفر برگشت، فرزندانش به استقبالش آمدند و از دیدن او خوشحالى مى‏کردند، ولى او از همه بیشتر به دختر خردسالش محبت ورزید

و او را در آغوش گرفت و بوسید و گفت: چه بسا کوچک‏هاى ظاهرى که در باطن بزرگان اجتماع‏اند، خدا به بزرگ‏تر شما از نظر سنّ توجه نمى‏کند، بلکه به آن که معرفتش در حق او بیشتر است نظر دارد، پس بر شما باد به معرفت خدا و اعتماد بر او، زیرا کسى که بر او توکل کند وى را وا نمى‏گذارد «1».

  

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۶
سید یحیی حسینی
دوشنبه, ۱۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۱۶ ب.ظ

محبت خدا

 37.gif (178×39)

خدا دوست کسى است که دوستش بدارد

خداوند تعالى به داود علیه السلام وحى فرمود: اى داود! به بندگان زمینى من بگو: من دوست کسى هستم که دوستم بدارد و همنشین کسى هستم که با من همنشینى کند و همدم کسى هستم که با یاد و نام من انس گیرد و همراه کسى هستم که با من همراه شود، کسى را بر مى گزینم که مرا برگزیند و فرمانبردار کسى هستم که فرمانبردار من باشد. هر کس مرا قلباً دوست بدارد و من بدان یقین حاصل کنم ، او را به خودم بپذیرم و چنان دوستش بدارم که هیچ یک از بندگانم بر او پیشى نگیرد. هر کس براستى مرا بجوید بیابد و هر کس جز مرا بجوید مرا نیابد. پس - اى زمینیان ! - رها کنید آن فریبها و اباطیل دنیا را و به کرامت و مصاحبت و همنشینى و همدمى با من بشتابید و به من خوگیرید تا به شما خوگیرم و به دوست داشتن شما بشتابم .(5)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۶
سید یحیی حسینی
سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۳۵ ب.ظ

حارث همدانی

 حارث ابن عبدالله همدانی  حارث شبى به خدمت حضرت امیر مؤ منان علیه السلام رسید، آن حضرت پرسید چه چیزى ترا در این شب به نزد ما آورده است ؟حارث عرض کرد: به خدا قسم که دوستى و محبت بر شما من را به نزدت آورده است !امام علیه السلام فرمود: اى حارث بدان کسى که مرا دوست دارد نمى میرد مگر اینکه در وقت جان دادن مرا ببیند و به دیدن من امیدوار رحمت الهى گردد و نیز نمى میرد کسى که مرا دشمن دارد مگر آنکه در آن وقت مرا به بیند و از دیدن من عرق خجالت بریزد و در ناامیدى نشیند.یا حار همدان من یمت یرنى من مؤ من او منافق قبلا در روایت آمده است که حارث به امام على علیه السلام عرض کرد: دوست دارم که به منزلم آئى تا مرا با این کار گرامى دارى و از طعام ما میل فرمائى . امام فرمود: بشرط آنکه خود را به تکلف و سختى نیندازى . وقتى امام به منزل حارث رفت ، حارث پاره نانى براى آن حضرت آورد امام علیه السلام شروع به خوردن کرد و حارث عرض کرد که با من چند درهمى هست اگر اجازه بفرمائید. تا چیزى بخرم ، امام فرمود: این نیز از همان چیزى است که در خانه است یعنى عیبى ندارد و تکلیف نیست .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۳۵
سید یحیی حسینی
سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۶:۰۰ ب.ظ

سلمان فارسی

سلمان فارسی پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمود: سلمان منا اهل بیت .امام باقر علیه السلام مى فرماید: عده اى با هم نشسته بودند و نسب خود را یاد مى نمودند و افتخار مى کردند که سلمان نیز در میان آنان حاضر بود. عمر به سلمان گفت : اى سلمان اصل و نسب تو چیست ؟فقال سلمان انا سلمان بن عبدالله کنت ضالا فهد انى الله بمحمد صلى الله علیه و آله و کنت عائلا فاغنانى الله بمحمد صلى الله علیه و آله و کنت مملوکا فاعتقنى الله تعالى بمحمد صلى الله علیه و آله فهذا حسبى و نسبى یا عمر.(4)سلمان فرمود: من سلمان پسر عبدالله ، گمراه بودم که خداوند بوسیله حضرت محمد صلى الله علیه و آله مرا هدایت کرد و بنده بودم که خداوند بوسیله حضرت محمد صلى الله علیه و آله مرا آزاد فرمود، پس اى عمر این است حسب و نسب من !در روایتى آمده وقتى امام امیر مؤ منان علیه السلام بر سر جنازه سلمان حاضر شد پارچه اى که بر صورت سلمان بود برداشت . سلمان به صورت آن حضرت تبسمى کرد، امام علیه السلام فرمود: مرحبا یا ابا عبدالله اذا لقیت رسول الله صلى الله علیه و آله فقل له مامر على اخیک من قومک .(5)سلمان موعظه سودمند به جریر مى کند، مى فرماید:اى جریر نسبت به خدا فروتن باش ، زیرا هر کس که براى خدا تواضع کند، روز قیامت مقام بلندى دارد. اى جریر میدانى علت تاریکى و ظلمات قیامت چیست ؟جریر گفت :

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۸:۰۰
سید یحیی حسینی
سه شنبه, ۳۰ تیر ۱۳۹۴، ۰۵:۵۴ ب.ظ

بلال اذان گو

 بلال حبشی بعد از رحلت حضرت رسول اکرم صلى الله علیه و آله 9 یا 10 سال بیشتر در قید حیات نبود. او مؤ ذن رسول اکرم صلى الله علیه و آله و از سابقین در اسلام است .وقتى ابوبکر با مردم نماز مى گذارد، انتظار داشت که بلال کما فى السابق اذان بگوید، ولى این آرزوى او هرگز برآورده نشد. وقتى ابوبکر، بلال را ملاقات کرد گفت : اى بلال ، تو علاوه بر آنکه ترک ما کرده اى اذان گفتن را نیز ترک گفته هنگام نماز در مسجد ما را از بانک اذان خود بى بهره ساخته اى .اى مؤ ذن رسول خدا صلى الله علیه و آله آیا این کناره گیرى تو دلیلى داشته و علت و سببى را در بردارد؟بلال گفت : اى ابوبکر هیچکارى بدون دلیل و هیچ عملى بى برهان نیست . تو خود جواب سؤ الت را بهتر مى دانى .سپس بلال با یک قیافه جدى ادامه داد. آیا من براى امامت نماز تو اى ابوبکر چگونه مى توانم اذان بگویم در حالیکه این کار تو نیست و لباس این امر برازنده اندام تو نمى باشد.ابوبکر گفت : اى بلال از این مقوله سخن مگو و در این مورد وارد بحث نشو ولى مى خواستم از تو خواهش کنم که به مؤ ذنى خود ادامه دهى .بلال در پاسخ اظهار داشت : اى ابوبکر من خیلى صریح و روشن مطلب را گفتم .که چشمان بلال نمى تواند کس دیگرى را جز آنکه خود تعیین فرمود. بر منبر پیامبر اسلام و در محراب رسول خدا ملاحظه نماید.ابوبکر که تصمیم داشت به هر طریقى است بلال را راضى نموده و به نفع خود باز بلال را مخاطب ساخته گفته : اى بلال من فکر مى کنم که اگر در همین شهر باقى بمانى و مانند گذشته به فعالیت خود ادامه دهى براى تو بهتر و نیکوتر است و زندگانیت صورت مطلوب ترى به خود خواهد گرفت .بلال اظهار داشت که : اى ابوبکر تو از مطلوبیت زندگانى بحث مى کنى و آن را رخ من مى کشى . آخر بعد از محمد صلى الله علیه و آله زندگانى به چه درد من مى خورد و پس از رحلت آن وجود آن عزیز زندگى چه ثمرى در بر دارد که مطلوب باشد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۴
سید یحیی حسینی
دوشنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۸:۳۳ ب.ظ

شیوه سخن

حکایت روز : شیوه سخن گفتن : روزى مامون به قصد شکار بیرون آمد و با جاه و جلال سلطانى عبور مى کرد، عده اى از بچه ها در راه بازى مى کردند و امام جواد علیه السلام هم که حدود یازده سال داشت در کنار آنها ایستاده بود. بچه ها که چشمشان به مامون و اطرافیانش افتاد از ترس فرار کردند اما آن حضرت از جاى خود حرکت نکرد.

مامون به او نزدیک شد و با یک نگاه آثار متانت و بزرگى را در چهره او مشاهده کرد. آنگاه به او گفت: چرا مانند بچه هاى دیگر فرار نکردى؟

حضرت جواب داد: راه تنگ نبود تا من با رفتنم آن را وسیع کنم و گناهى هم نکرده ام که بترسم گمانم این بود که تو به کسى که جرمى نکرده است آزارى نمى رسانى.

مامون از سخنان شیواى او در شگفتى فرو رفت و گفت: اسم تو چیست؟

حضرت پاسخ داد: محمد.

مامون: فرزند على بن موسى الرضا علیه السلام.

مامون از خداوند براى پدرش که خود او را به شهادت رسانده بود طلب رحمت کرد و به راه خود ادامه داد.

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۳ ، ۲۰:۳۳
سید یحیی حسینی
شنبه, ۲ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۲۱ ق.ظ

دوست خدا

         خدا دوست کسى است که دوستش بدارد

خداوند تعالى به داود علیه السلام وحى فرمود: اى داود! به بندگان زمینى من بگو: من دوست کسى هستم که دوستم بدارد و همنشین کسى هستم که با من همنشینى کند و همدم کسى هستم که با یاد و نام من انس گیرد و همراه کسى هستم که با من همراه شود، کسى را بر مى گزینم که مرا برگزیند و فرمانبردار کسى هستم که فرمانبردار من باشد. هر کس مرا قلباً دوست بدارد و من بدان یقین حاصل کنم ، او را به خودم بپذیرم و چنان دوستش بدارم که هیچ یک از بندگانم بر او پیشى نگیرد. هر کس براستى مرا بجوید بیابد و هر کس جز مرا بجوید مرا نیابد. پس - اى زمینیان ! - رها کنید آن فریبها و اباطیل دنیا را و به کرامت و مصاحبت و همنشینى و همدمى با من بشتابید و به من خوگیرید تا به شما خوگیرم و به دوست داشتن شما بشتابم .(5)

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۹۳ ، ۱۱:۲۱
سید یحیی حسینی