تو با نفس اومد ی باید بگردی
6 - ناخلف باشم اگر من ...
چهل بار، حج به جا آورده بودم و در همه آنها، جز توکل زاد و توشهاى
همراه خود نداشت . در آخرین حج خود، در مکه، سگى را دید که از ضعف مىنالید و
گرسنگى، توش و توانى براى او نگذاشته بود . شیخ که مردم او را ((نصر آبادى ))
خطاب مىکردند، نزدیک سگ رفت و چاره او را یک گرده نان دید . دست در کیسه خویش
کرد؛ چیزى نیافت . آهى کشید و حسرت خورد که چرا لقمهاى نان ندارد تا زندهاى را
از مرگ برهاند . ناگاه روى به مردم کرد و فریاد کشید: ((کیست
که ثواب چهل حج مرا، به یک گرده نان بخرد؟ ))
یکى بیامد و آن چهل حج عارفانه را به یک گرده نان خرید و رفت . شیخ آن نان را به
سگ داد و خداى را سپاس گفت که کارى چنین مهم از دست او بر آمد.
آن جا مردى ایستاده بود و کار شیخ را نظاره مىکرد . پس از آن که سگ، جانى گرفت و
رفت، آن مرد نزد شیخ آمد و گفت: ((اى
نادان!گمان کردهاى که چهل حج تو، ارزش نانى را داشته است؟ پدرم (حضرت آدم ) بهشت
را با همه شکوه و جلالش، به دو گندم فروخت و در آن نان که تو از آن رهگذر گرفتى،
هزاران دانه گندم است . ))
شیخ، چون این سخن را شنید، از شرم به گوشهاى رفت و سر در کشید . -تذکرة
الاولیاء، ص 788 . ?
حافظ، این مضمون را در چند جاى دیوان خود آورده است؛ از جمله:
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت - - ناخلف باشم اگر من به جوى نفروشم
عارف رفت در کنار خانه خدا وروبروی خانه خدا ایستاد و گفت تو از سنگی من از خاکم چرا باید به دور تئ بگردم ندا اومد که ای عارف من از سنگم تو از خاکی ،تو با نفس اومدی باید بگردی برو با دل بیا تا من بگردم