سادات ( اجتمائی ، فرهنگی ، مذهبی )

سید یحیی حسینی
سید یحیی حسینی، حسین آباد عاشوری
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
نویسندگان
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
يكشنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۰۱ ب.ظ

داستان علی گندابی


اخلاقى شگفت انگیز و عاقبتى عجیب‏

مترجم تفسیر بسیار مهم «المیزان»، استاد بزرگوار حضرت آقاى سید محمد باقر موسوى همدانى، در روز جمعه شانزدهم شوال 1413 ساعت 9 صبح در شهر قم حکایت زیر را براى این عبد ضعیف و خطاکار مسکین نقل کرد:

در منطقه گنداب همدان که امروز جزء شهر شده، مردى بود شرور، عرق خور و دایم الخمر به نام على گندابى.

او در عین اینکه توجهى به واقعیات دینى نداشت و سر و کارش با اهل فسق و فجور بود، ولى برقى از بعضى از مسایل اخلاقى در وجودش درخشش داشت.

روزى در یکى از مناطق خوش آب و هواى شهر با یکى از دوستانش روى تخت قهوه‏خانه براى صرف چاى نشسته بود.

هیکل زیبا، بدن خوش اندام و چهره باز و بانشاط او جلب توجه مى‏کرد.

کلاه مخملى پرقیمتى که به سر داشت بر زیبایى او افزوده بود، ناگهان کلاه را

از سر برداشت و زیر پاى خود قرار داد، رفیقش به او نهیب زد: با کلاه چه مى‏کنى؟ جواب داد: اندکى آرام باش و حوصله و صبر به خرج بده، پس از چند دقیقه کلاه را از زیر پا درآورد و به سر گذاشت. سپس گفت: اى دوست من! زن جوان شوهردارى در حال عبور از کنار این قهوه خانه بود، اگر مرا با این کلاه و قیافه مى‏دید شاید به نظرش مى‏آمد که من از شوهرش زیبایى بیشترى دارم، در آن حال ممکن بود نسبت به شوهرش سردى دل پیش آید: نخواستم با کلاهى که به من جلوه بیشترى داده گرمى بین یک زن و شوهر به سردى بنشیند.

در همدان روضه خوان معروفى بود به نام شیخ حسن، مردى بود باتقوا، متدین، و مورد توجه. مى‏گوید: در ایام عاشورا در بعد از ظهرى به محله حصار در بیرون همدان براى روضه خوانى رفته بودم، کمى دیر شد، وقتى به جانب شهر بازگشتم دروازه را بسته بودند، در زدم، صداى على گندابى را شنیدم که مست و لا یعقل پشت در بود، فریاد زد: کیست؟ گفتم: شیخ حسن روضه خوان هستم، در را باز کرد و فریاد زد: تا الآن کجا بودى؟ گفتم: به محله حصار براى ذکر مصیبت حضرت سید الشهدا علیه السلام رفته بودم، گفت: براى من هم روضه بخوان، گفتم: روضه مستمع و منبر مى‏خواهد، گفت: اینجا همه چیز هست، سپس به حال سجده رفت، گفت: پشت من منبر و خود من هم مستمع، بر پشت

من بنشین و مصیبت قمر بنى هاشم بخوان!

از ترس چاره‏اى ندیدم، بر پشت او نشستم، روضه خواندم، او گریه بسیار کرد، من هم به دنبال حال او حال عجیبى پیدا کردم، حالى که در تمام عمرم به آن صورت حال نکرده بودم. با تمام شدن روضه من، مستى او هم تمام شد و انقلاب عجیبى در درون او پدید آمد!

پس از مدتى از برکت آن توسل، به مشاهد مشرفه عراق رفت، امامان بزرگوار را زیارت نمود، سپس رحل اقامت به نجف انداخت.

در آن زمان میرزاى شیرازى صاحب فتواى معروف تحریم تنباکو در نجف بود، على گندابى جانماز خود را براى نماز پشت سر میرزا قرار مى‏داد، مدتها در نماز جماعت آن مرد بزرگ شرکت مى‏کرد.

شبى در بین نماز مغرب و عشاء به میرزا خبر دادند فلان عالم بزرگ از دنیا رفته، دستور داد او را در دالان وصل به حرم دفن کنند، بلافاصله قبرى آماده شد، پس از سلام نماز عشا به میرزا عرضه داشتند: آن عالم گویا مبتلا به سکته شده بود و به خواست حق از حال سکته درآمد، ناگهان على گندابى همانطور که روى جانماز نشسته بود از دنیا رفت، میرزا دستور داد على گندابى را در همان قبر دفن کردند!


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۵/۱۸
سید یحیی حسینی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی